من هم یک روز می میرم مثل خدا

مادر خربزه قاچ می کند
پدر پول های توی جیبش را بین ما تقسیم می کند
و من عکس های دوران نوجوانی ام را پاره می کنم
و مرگ همه جا هست حتّی در خدا

بُزباش

قربان دستت
گوشَت را بده
دلم را ببَر

دسمال سهتّا هزار

همین بیخ گوش ما
پسرکانی هستند
که با یک بسته چیپس فلفلی و یک قلیان دو سیب
می روند فضا
و باز دستمال به دست
برمی گردند سر چهارراه

شیلنگ می بیند ( َش)

پای راستم را که پیچاند، عُق زدم... اما دوباره
پای چپ را با کمی اکراه وُ سازش پیچ داد وُ سرمان را
بُرد تا نزدیک جاده
جنگلی با کوه وُ تپّه
درّه هایی با علف از نوع هرزه
وَه چه بویی
"اِی خدا، بازَم دِژا-وو نازلم شد؟!"
مردَک دیوانه ناگه
سرمان را کرد در چاه توالت
ناز شَستَش
خون خالص را خوراندش به سیاهیِ توالت
رنگمان از ترس حالا شده بود همرنگ خون آن هیولای دو کاره

پسر جاكليدي اش را جا گذاشته بود

همينطوري صدايش را انداخته بود به كلُه اش

آقاي آوازه خواني بود انگار

دختر نشسته بود و فكرهاي خوبش را سوا مي كرد

يك چيز تيزي هم داشت

كه خوبترها زا مي گرفت با آن با دقت مي بريد

بعد با يك پنس، جوري كه طوريشان نشود

مي گرفت آنها را مي كشيد ومي گذاشتشان در يك گلدان

گلدان خوب وُ محكمي هم بود

بعد فكرها را زورچِپان مي كرد توي گلدان

اصلا انگار دختر اينكاره بود

بعد گلدان را گذاشت پشت پنجره

جوري كه آفتاب خيلي سر به سر اين بنده خداها نگذارد

بعد يك دكمه ي تلفن را زد و با باز، پرنده شكاري تماس برقرار كرد

اصلا انقدر هي هر روز اين كار را كرده بود

شماره اين بنده خدا را داده بود به حافظه

بعد باز، پرنده ي شكاري خيلي تر وُ فِرز خودش را رساند به پنجره

با نوكش زد به پنجره كه يعني من امدم

يك چيزي در نگاه هاي دختر بود كه در نگاه باز، پرنده ي شكاري نبود

انگار دختر به او اعتماد صد در صد داشت

باز، پرنده ي شكاري آدامسش را تُف كرد

و هر چه در گلدان بود ريخت توي دهان

بعد يك لبخند حاكي از رضايت تحويل دختر داد و رفت

بايد مي رساندشان دست صاحبش

طبق معمول همه اش در راه وسوسه مي شد ببيند آخر اين بنده خداها چه هستند

آخر مي ترسيد اصلاً كلاً سر كاري باشد

همينطور كه داشت مي رفت

يكهو هواپيماي حامل عبدالمالك ريگي را ديد

انقدر ترسيده بود كه ناغافل هر چه در دهان داشت قورت داد

حيواني به سكسكه افتاده بود

بعد ديد رنگ پوستش دارد تغيير مي كند

قليش همينطور تند وُ تند مي زد

بعد روي سرش موهاي فرفري سبز شد

بعد ديد دارد دست وُ پاي آدميزادي در مي آورد

همينطور هي كم كم ديد دارد مي شود شبيه عكس روي ديوار دختر

تنها چيزي كه از باز، پرنده ي شكاري باقي مانده بود

يك جاكليدي با آرم باز، پرنده ي شكاري بود

سرعتش هي داشت كم مي شد

و دست آخر با باسن افتاد روي سنگ فرش خيابان

بعد ديد يك پسر موفرفري، درست عين همان كه در عكس ديده بود

دارد برّ و بر نگاهش مي كند

جاكليدي با آرمِ باز پرنده ي شكاري افتاده بود يك قدري آن طرفتر

پسر موفرفري يكهو مثل اين نديد پديدا پريد و جاكليدي را مالِ خود كرد

آن يكي پسر موفرفري هم كه با باسن افتاده بود زمين

يك نگاه عاقلانه به او كرد كه يعني "مال خودت"

بعد بلند شد و خودش را تكاند

با هم دست دادند

و در دو سمت مخالف پا به فرار گذاشتند

خوراك: استامبولي/ اشيا: استامبولي/ شهر: استامبول

کاسه ي صبر که لبريز شود
ديگر دستِ آدميزاد به هيچ کُجا بند نيست
-مُعلَّق وُ لِنگ در هوا-
مي شود مِثلِ يِک استامبُلي
لبه ي پُشتِ بام

انگار ديگر اينجا جايِ من نيست
جايِ کسي را تنگ کرده ام گويا