من هم یک روز می میرم مثل خدا

مادر خربزه قاچ می کند
پدر پول های توی جیبش را بین ما تقسیم می کند
و من عکس های دوران نوجوانی ام را پاره می کنم
و مرگ همه جا هست حتّی در خدا

بُزباش

قربان دستت
گوشَت را بده
دلم را ببَر

دسمال سهتّا هزار

همین بیخ گوش ما
پسرکانی هستند
که با یک بسته چیپس فلفلی و یک قلیان دو سیب
می روند فضا
و باز دستمال به دست
برمی گردند سر چهارراه

شیلنگ می بیند ( َش)

پای راستم را که پیچاند، عُق زدم... اما دوباره
پای چپ را با کمی اکراه وُ سازش پیچ داد وُ سرمان را
بُرد تا نزدیک جاده
جنگلی با کوه وُ تپّه
درّه هایی با علف از نوع هرزه
وَه چه بویی
"اِی خدا، بازَم دِژا-وو نازلم شد؟!"
مردَک دیوانه ناگه
سرمان را کرد در چاه توالت
ناز شَستَش
خون خالص را خوراندش به سیاهیِ توالت
رنگمان از ترس حالا شده بود همرنگ خون آن هیولای دو کاره